ارکان ارکان ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
رضوان رضوان ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

ارکان و رضوان مامان

تموم شدن کار پایان نامه بابایی

این دو هفته گذشته سخت درگیر کار پایان نامه بابایی بودیم تابلاخره 20 اذر بابا دفاعیه اش انجام داد خیال من و ارکان و رضوان راحت شد. ماشالله ارکان جون و رضوان گلم تو این دو هفته سنگ تموم گذاشتند تو اذیت کردن و از سر و کول با بالا رفتن . روز سه شنبه 19 اذر هم با ماشین رفتیم بوشهر تا صبح روز چهارشنبه اونجا باشیم که کارهای اداری دانشگاه بابا رو انجام بدیم. خلاصه اینکه بابا ساعت یازده صبح کار دفاع از پایان نامه رو انجام داد استادش 19 نمره به خاطر خانواده و دختر و پسر گلش و نیم نمره رو به خاطر پایان نامه دادالبته به شوخی عنوان کرد ولی از کار پایان نامه بابایی دکتر پاژخ خیلی راضی بود . شماهم ارکان جون مثل یه دانش اموز خوب سر کلاس نشستی و به بابایی نگ...
30 آذر 1392

راه افتادن رضوان جون

رضوان جونم عزیزم فرشته کوچولوی مامان بالاخره شما هم راه افتادید . خدا روشکر دختر گلم شروع کرد به راه رفتن . اما چه راه رفتنی خودت اونقدر ذوق داری که میدوی و راه نمیری بعدش هم میفتی حالا یکی بیاد نازت بکشه که اروم بشی دوباره راه بری. اما بازهم خدا رو شکر اخه الان چهاده ماهت شده بود فقط به دیوار یا اشیا میگرفتی راه میرفتی با ذکترت که صحبت کردم میگفت این خانم کوچولو هفت ماه بدنیا اومده پس تا پانزده ماهگیش عجله نکن . خودش راه میفته خدا رو شکر که یک ماه زودتر راه افتادی . اما کار من و بابایی بیشتر شده اخه ارکان بعضی وقتها هلت میده میفتی حالا ما میمونی که تو رو اروم کنیم و با ارکان حرف بزنیم که این کار بدیه.البته دختر گلم توهم شیپون شدی و هرچی تو...
30 آذر 1392

صحبت کردن ارکان

ارکان خان تا دوسالگی کلمات کمی را صحبت میکرد بعدش هم یه مدتی فقط بابا و مامان صدا میکرد و لی پسر گلم با این حال تو دوسال و سه ماهگی خوب با هم  همکاری کرد و با پوشک خداحافظی کرد دقیقا تو سه روز تو اردیبهشت 92 ارکان با اینکه کم حرف میزد ولی خوب کمک کرد تا از پوشک بگیرمش . اما تو سه ماه اخیر از شهریور دقیقا شروع کرد به تکرار کردن کلمات و کم کم شروع کرد به پرسیدن این چیه و تکرار جواب من یا باباش الان هم مثل طوطی هرچی تو خونه حرف میزنیم درست و غلط تکرار میکنه باعث خنده من و باباش میشه اما یواشکی. راستی خاله ها و دایی ها و بابا جون و بی بی کلی از حرف زدن ارکان ذوق میکنن چون یه مدتی دغدغه فکری شده بود برامون که چرا حرف نمیزنی.خدایا شکرت از این...
30 آذر 1392

عکس پارک

عکس های ارکان به خاطر اینکه همش در حال بازی بود خوب در نیاومدن. برا همین اپلود نکردم ...
8 آذر 1392

یه روز خوب

امروز بعد مدتها چند لحظه ای گیر اومد براتون بنویسم اما پشت سرم که نگاه میکنم تو خونه یه بمب منفجر شده به خاطر این چند دقیقه که نشستم پا کامپیوتر . و اما امروز صبح که سرکار رفتم شما گلهام تو خواب ناز گذاشتم پیش بابای موندید تا ساعت 10 خوب خوابیده بودید بعدش هم کلی بهتون خوش میگذره تنهایی با بابایی . ظهر که اومدم بابایی سبد پیک نیک جمع و جور کرده بود بعد برا یه کار بانکی رفت و من تا اومدنش شما گلهام اماده کردم ساعت حدود 2 بعد ظهر رفتیم جاده ساحلی نهار وچایی میوه  خوردیم و شما فرشتهای کوچولوی من کلی بازی و جست خیز کردید اونقدی که ارکان جونم ساعت 6 گفت مامانی بریم ماشین و خونه. میگفت پارک بای بای. خدار رو شکر که یه بار خودت از پا...
5 آذر 1392
1